بشین تابرات حناببندم...
شب آخر بہ همسرم گفتم:
گرچہ نمیدونم زمان عملیات چہ شبی است،
اما
بشین تا برایت حنـا ببندم?
روے مبل،
ڪنار بوفه نشست
و موها،محاسن و پاهایش را حنـا بستم …?
مسواڪش را ڪہ دیگر لازم نداشت بیرون انداخت و مسواڪ دیگرے برداشت!
اما
من مسواڪ قبلی اش را برداشتم و گفتم مے خواهم یادگارے بماند..?
گاهے انگار برخے احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدهد?
تا صبح خوابم نمے برد
و به همسرم ڪہ خوابیده بود نگاه مےڪردم تا ببینم نفس مے ڪشد?
ساعٺ چهار بامداد?
صبحانہ آماده ڪردم و وقٺ رفتن
سہ بار در ڪوچہ ب پشت سرش نگاه ڪرد
چہره خندانش?
را هیچ وقت فراموش نمےڪنم??
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عاشق کربلا در 1396/04/12 ساعت 03:29:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید