مشق هارابگذاریدجلو..
درسی اخلاقی از سهراب سپهری
خیــــــــــــلی قشنگه حیفه نخونید.
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند!
دست کم می گیرند،
درس و مشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم !
و نخندم اصلا… !
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…!
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم…
چشم ها در پی چوب،…
هرطرف می غلطید !
مشق ها را بگذارید جلو …
زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود …
دومی بدخط بود…
بر سرش داد زدم…
سومی می لرزید… !
خوب، گیر آوردم !!
صید در دام افتاد !
و به چنگ آمد زود…!
دفتر مشق حسن گم شده بود.
این طرف آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه… ؟!
بله آقا… اینجا…
همچنان می لرزید… !
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”!
- ” به خدا دفتر من گم شده آقا … همه شاهد هستند"…
- ” ما نوشتیم آقا ”…
بازکن دستت را… !
خط کشم بالا رفت…
خواستم برکف دستش بزنم…
او تقلا می کرد…
چون نگاهش کردم
ناله ی سختی کرد….!
گوشه ی صورت او قرمز شد…!
هق هقی کرد و سپس ساکت شد…
همچنان می گریید…
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله !
ناگهان حمدالله … درکنارم خم شد…
زیر یک میز … کنار دیوار…
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش… !
دفتر مشق حسن…
چون نگاهش کردم …
عالی و خوش خط بود .
غرق در شرم و خجالت گشتم … !
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود !
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..!
صبح فردا دیدم…
که حسن با پدرش … و یکی مرد دگر…
سوی من می آیند…
خجل و دل نگران …
منتظر ماندم من !
تا که حرفی بزنند…
شکوه ای یا گله ای… !
یا که دعوا شاید…
سخت در اندیشه ی آنان بودم !
پدرش بعدِ سلام …
گفت : ” لطفی بکنید …
و حسن را بسپارید به ما ” …
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟!
گفت : ” این خنگ خدا…
وقتی از مدرسه برمی گشته…
به زمین افتاده … ” !
بچه ی سر به هوا … !
یا که دعوا کرده… !
قصه ای ساخته است… !!
زیر ابرو و کنار چشمش …
متورم شده است…!
درد سختی دارد !
می بریمش دکتر … !
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک…
غرق اندوه و تاثرگشتم .
منِ شرمنده … معلم بودم !
لیک آن کودک خرد و کوچک…
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب و دفتر ….!
من چه کوچک بودم !
او چه اندازه بزرگ… !
به پدر نیز نگفت…
آنچه من از سرخشمم، به سرش آوردم !
عیب کار از خود من بود و نمیدانستم…!!
من از آن روز معلم شده ام ….!
او به من یاد بداد …. درس زیبایی را…!
که به هنگامه ی خشم…
نه به دل تصمیمی…
نه به لب دستوری …
نه کنم تنبیهی…
یا چرا اصلا من …
عصبانی باشم… ؟!
با محبت شاید …
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز…
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عاشق کربلا در 1396/04/04 ساعت 10:23:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |