مادرش زولبیا دوست داشت..
مادرش زولبیا دوست داشت و پدرش بامیه. نیم کیلو بامیه خرید و نیم کیلو زولبیا و رفت خانه.
کلید انداخت ، در را باز کرد و رفت سمت آشپزخانه. وسایل سفره افطار را آماده کرد. همه چیز را سر جایش گذاشت.
زولبیا، بامیه، پنیر، نان، سبزی و گردو. نشست سر سفره. دو قاب عکس را آورد. یکی کنار زولبیا و دیگری کنار بامیه.
قدر باهم بودن را بدانیم…
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط عاشق کربلا در 1396/03/30 ساعت 09:15:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید