لیلی و مجنون

​‍ #زندگی_به_سبک_شهدا

#شهیدمصطفی_چمران 
????لیلی و مجنون????
آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند????، عصر بود و من در اتاق عمليات???? نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد!????

تعجب???? کرده بودم. مرا نگاه???? کرد و گفت: “مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟???? من امشب برای شما برگشتم."????
گفتم: “نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی????????.”

با همان مهربانی☺ گفت: “… تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم???? ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم."????
گفتم: “مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد???? بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم????، باز نمی توانم خودم را خالي کنم????. آن قدر در وجودم عشق ????بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی."????????

خنديد???? و گفت: “تو به عشقِ بزرگتر???? از من نياز داری و آن عشق خداست????????. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا ????هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم…."????
????شهيد مصطفی چمران

????نيمه پنهان ماه، ص۴۴
???????? @iranhejab

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.