یکی ازدوستان شیخ نقل می کند..

یکی از دوستان شیخ رجبعلی خیاط[عارف بزرگ] نقل می‌کند: مدتی بیکار بودم و سخت گرفتار، به منزل ایشان رفتم تا شاید راهی پیدا شود و از گرفتاری خلاص شوم، همین که به اتاق شیخ وارد شدم و نگاه او به من افتاد، فرمود:
« حجابی داری که چنین حجابی کمتر دیده‌ام! چرا توکلت از خدا سلب شده؟ شیطان سرپوشی بر تو قرار داده که نتوانی بالا را درک کنی! »

در اثر فرمایشات شیخ انکساری در من پدید آمد و خیلی منقلب شدم، فرمود:
« حجابت برطرف شد ولی سعی کن دیگر نیاید. »

بعد فرمود:
« شخصی بیکار است و مریض و دو عیال را باید اداره کند، اگر می‌توانی برو قدری پارچه برای بچه‌ها و خانواده او تهیه کن و بیاور. »

با این که من بیکار بودم و از نظر مالی ناتوان، رفتم و از مغازه یکی از دوستان قدیم – که بزازی داشت – مقداری پارچه نسیه خریدم و به محضر ایشان آوردم. همین که بقچه پارچه‌ها را خدمت ایشان بر زمین نهادم،

استاد نگاهی به من کرد و فرمود:
« حیف که دیده برزخی تو باز نیست، تا ببینی کعبه دور سر تو طواف می‌کند، نه تو دور خانه. »!

تا توانی به جهان خدمت محتاجان کن
به دمی یا درمی یا قلمی یا قدمی

فلانی!توآن فلانی سابق نیستی..

تا به حال شده به نقطه ای برسید که اطرافیانتان بگویند : فلانی ! تو آن فلانیِ سابق نیستی…
شده که به عکس های قدیمی تان نگاه کنید و دقیق شوید در لبخندهای واقعی تان ؟
بعد پیش خود بگویید یعنی این منم ؟!
تا به حال شده تمام فیوریت هایتان رفته رفته از یادتان برود و صدایتان هم در نیاید ؟
شده که هی تلاش کنید برای تقویت حافظه تان ولی هیچ چیز از خودتان را به یاد نیاورید؟
اگر نشده شما را به خدا یک کاری نکنید که آدمِ دیگری با خودش،با گذشته اش با تمام هویتش بیگانه شود…
آدم هایی که با خودشان بیگانه می شوند،
یک شب باهمین شمشیرِ بیگانگی و دلتنگی، احساسات و خاطراتشان را سر می برند…
و از همه خطرناک تر آدمی ست که نه به احساساتش تعلق دارد و نه روی خاطراتش تملک…
مهسا_پناهی

به چندنفرقول داده تااخرش میماند؟؟؟

مثلاً روى آدمهاى انتخابىِ مان
یک گزینه ى جستجو بود؛
میگَشتیمِشان از بدوِ تولد تا همین نیم ساعتِ پیش
چند بار دلش لرزیده
چند بار زمین خورده و سرِ پا شده
براى چند نفر مُرده و زنده شده
به چند نفر قول داده تا آخرش میماند…
میدانى؟!
الان نمیشود خیلى روىِ حرفهایشان حساب کرد!

علی_قاضی_نظام

کاروبارمن این است..

کار و بارِ من این است،
هر صبح آسمان را رنگ می‌کنم،
وقتی که همه‌تان در خوابید.
بیدار می‌شوید و می‌بینید که آبی‌ست.
بعضی وقت‌ها که دریا پاره می‌شود،
می‌دانید چه کسی می‌دوزدش؛
من می‌دوزم.

بعضی وقت‌ها هم اَلکَی خودم را مشغول می‌کنم،
این هم وظیفه‌ی من است؛
فکر می‌کنم سری توی سرم هست
فکر می‌کنم معده‌ای توی معده‌‌ام هست
فکر می‌کنم پایی توی پایم هست
نمی‌دانم چه غلطی می‌خواهم بکنم …

مردومردانه بگوییم:جازدیم

بیائید اگر یک روزی میان راه جا زدیم
تقصیر قسمت و شرایط و چه و چه نیندازیم
مرد و مردانه بگوییم :جا زدیم

بگوییم فلانی جان؟؟
ببخشید…
ولی دیگر دلم با شما نیست
ادامه ندهیم بهتر است
نه این که بگوییم قسمت نبود
شرایطمان خوب نیست
تو فلانی و من بهمانم…

بیائید اگـر یک روزی هم میان راه جا زدیم
انقدر وجودش را داشته باشیم
که سرمان را پایین بیندازیم و بگوییم:ببخشیـــد…
امیرعلی_اسدی