زن که باشی...

زن که باشی
“"اگریک شب را از سردرد یا ناراحتی تاصبح بیدارماندی
کمی شرایط سخت است..
مثلا بعدازساعتهای بی خوابی و کِسالتت نزدیک ظهر چشمانت گرمِ خواب می شود.. اما میان خواب و بیداری یادت می افتد لباس ها رانشُسته ای بازحمت چشمانت را بازمیکنی و روی پا می ایستی..لباسها را میشویی و همانطور که کنار ماشین لباسشویی ایستاده ای و باهمان چشمان خمارِ نیمه بازت به چرخش لباسها خیره شده ای یادت میفتد برای شام باید فکری کنی..
به سمت آشپزخانه می روی.. درب یخچال را باز میکنی خمیازه ای می کشی، مواد اولیه ای که برای پختن غذای مورد علاقه ی همسر یا فرزندت لازم است برمیداری ،باهمان حالت خواب آلود مشغول تدارک خوراکی برای شام میشوی…
دراین مرحله از شدت خواب و خستگی ، چشمانت تار می بیند و هرچند دقیقه یک بار باید اشک های بی خوابی ات را پاک کنی تا بهتر ببینی که داری چه می کنی ، مبادا نمکِ غذایت کم یا زیاد شود…!
قابلمه را روی اجاق میگذاری.. درحینِ روشن کردنِ شعله هایِ اجاق، در دلت می گویی میتوانم شعله را کم کنم و کمی دراز بکشم، تاسردرد و بی خوابی ام قدری التیام یابد..
اما گرد و غبارِ روی پیشخوان، توجهت را جلب میکند.. دستمالی به دست می گیری تا همه جارا تمیزکنی.. حین گردگیری، یادت می فتد که باید جارو هم بکشی…! شاید بعد از آن بشود کمی بخوابی…
گردگیری تمام میشود.. باهمان حالتِ خواب آلود و بی حال و بی رمق به سراغ جارو میروی.. روشنش میکنی وبه هرجان کندنی هم شده تمام خانه را مرتب میکنی..
درحالتی که به سختی روی پایت ایستاده ای، تمام اطراف را براندازی می کنی…پیش خودت می گویی کارهاتمام شد.. با لبخندِ رضایتی دراوج خستگی می روی روی مبل تاکمی درازبکشی …
ناگهان صدای زنگِ در ، مانع از بستن پلکهایت می شود… فرزندت ازمدرسه برگشته است… باید غذایش را گرم کنی و بعد هم بالای سرش بنشینی تا مبادا تکالیفش را اشتباه انجام دهد.. حواست هم باید باشد که ازخستگی، بی حوصله نباشی..
مهم نیست چقدرخسته ای و چقدر خوابت می آید…
مهم نیست دیشب رانخوابیده ای..
حتی سردرد یا احتمالِ بیمارشدنت هم مهم نیست…
همسر و فرزندت ، نیاز به رسیدگی و آرامش دارند…!"”

این فقط یک سکانس خیلی خیلی کوتاه از زندگی یک زن بود
زن که باشی.. برای خودت زندگی نمی کنی…
زن بودن سخت است..
مادر بودن، خیلی سخت تر….!

گفت همه اش که نبایدتوفکراتفاقای افتاده باشی...

گفت:
همه ش که نباید توو فکر اتفاقای افتاده باشی،
گاهی هم باید به اتفاقای نیفتاده فکر کنی.
به پاهات فکر کن که هنوز داریشون،
به چشمات که هنوز سر جاشونن،
به خونه ات که هنوز سیل نبرده تش،
به مادرت که هنوز زنده اس.
بالاخره یه چیزایی توو زندگی هست که اتفاق نیفتادن
و تو میتونی به خاطر همونا خوشحال باشی.
گفتم پس عشق چی؟ آخه هنوز توو عمرم عاشق نشدم.
گفت:
راستشو بخوای
عشق تنها چیزیه که نمیدونی اتفاق افتادنش بهتره
یا اتفاق نیفتادنش

ﺑﺎﺑﻚ_ﺯﻣﺎنی

اگریک روزی جازدیم..

بیائید اگر یک روزی میان راه جا زدیم
تقصیر قسمت و شرایط و چه و چه نیندازیم
مرد و مردانه بگوییم :جا زدیم

بگوییم فلانی جان؟؟
ببخشید…
ولی دیگر دلم با شما نیست
ادامه ندهیم بهتر است
نه این که بگوییم قسمت نبود
شرایطمان خوب نیست
تو فلانی و من بهمانم…

بیائید اگـر یک روزی هم میان راه جا زدیم
انقدر وجودش را داشته باشیم
که سرمان را پایین بیندازیم و بگوییم:ببخشیـــد…
امیرعلی_اسدی

خودمان مقصریم..

‘:
باور کنید
خودمان مقصریم
تا ترسهایمان را دور نریزیم
تا گره هاى بد را از حالمان باز نکنیم
تا به احساسهاى پوچمان یک سیلى محکم نزنیم
هیچ وقت اهلش را
براى خواستن و ماندن و دوست داشتن
پیدا نمى کنیم

آدم که نمى تواند
هر روز قربانى حرفهاى قشنگ شود
هر کس براى کامل شدنش نیاز به عمل دارد
آنقدر به هم گفتیم دوستت دارم
عزیزم، جانم، نفسم
که همه چیز از دهانمان افتاد
بس است دیگر
بیایید به جاى فن بیان
از فن عمــل استفاده کنیم…

راهی بگوکه گناه کمترکنم

فردی پیش بهلول آمد و گفت : راهی بگو ڪه گناه ڪمتر کنم .

? بهلول گفت : بدان وقتی گناه می‌ڪنی ، یا نمی‌بینی ڪه خدا تو را می‌بیند ، پس ڪافری .

? یا می‌بینی ڪه تو را می‌بیند و گناه می‌ڪنی ، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و ڪوچڪ می‌شماری .

پس بدان شهادت به الله‌اڪبر ، زمانی واقعی است ڪه گناه نمی‌ڪنی چون ڪسی ڪه خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمی‌ڪند.