ازوقتی فردا رایادگرفتیم..

ساختن واژه ای بنام فردا؛
بزرگترین اشتباه انسان بود !!
از وقتی فردا را یاد گرفتیم؛
همه چیز را گذاشتیم برای فردا
از داشته های امروز لذت نبردیم و گذاشتیم برای روز مبادا….
شاید باید اینگونه “فردا” را معنی کنیم …
“فردا” روزیست که داشته های امروزت را نداری
پس امروز را زندگی کن؛
فردا حقیقت ندارد…

آقاقسم به جان شماخوب میشوم..

? مهدے جان ?

آقا قسم به جان شما خوب میشوم✋
باور کنید آخر به خدا خوب میشوم?

حتی اگر گناه خلایق کشم به دوش
با یک نگاه لطف شما خوب میشوم✌

این روز ها ز دست و دل خویش شاکیم
قدری تحملم بنما خوب میشوم?

من ننگ و عار حضرتتان تا به کی شوم
کی از دعای اهل بکا خوب میشوم

#سلام_علی_آل_یاسین

????

استغفارقصه درازیست....

“استغفـار” قصـه درازیسـت…..
شــروع آن “دنیـــــا"…..
ونهـایتـش"بهشت بریــن” است به خواست “خــداونـد"…
پـــــس……
ازگـفتنش"خَستــه” نشـویـد..
وهمیشه ورد زبانتان"استغفار"باشد.

?"أستغـفـرالله الذی لااله الا هوالحی القیوم وأتوب إلیـــه"?

یڪی از صالحین وبـزرگان
میفرمایـد:هیـچ غذایی وهیـچ دارویی..
بهتـــراز…..
“استغـفـار “
ندیده ونیافتــه ام..
حتی براے بیخوابی،..!

اگراستغفارڪردے
شیـطان میگه:ڪاری میڪنم
تابخوابد….!

بهترازاینست ڪـه به"استغفار"مشغول شود.

?ازاین ڪلیدطلایی ڪه حلّال همه مشڪلات است غافل نشوید

درزمان کریمخان زند مردی..

در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان
مردم به سیاه خان شهرت داشت
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد
او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود
در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت
بنابرین استادان معماری به کارگران
تنومند و قوی و با استقامت نیاز
داشتند تا مصالح را به دوش بکشند
و بالا ببرند

وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد
و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و ور دستانش آجرها
را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند

روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت
میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند
کریمخان از سیاه پرسید
چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت
و همه به بالا میرسید!

سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
بیخ گوش کریمخان گفت
قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود
چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه ی پدرش رفته
سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد
اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار
یک سال عقب می افتد
او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند

کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد
کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت
امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی

این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت
فردا کریمخان مجددا به بازار رفت
و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا
پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود
بعد رو به همراهان کرد و گفت
ببینید عشق چه قدرتی دارد
آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان

آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه

این هم بگذرد...

? این هم بگذرد… ?

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎی ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ می گریست. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ می فروختم، ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ.

ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ : ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد.

گر به دولت برسی، مست نگردی مردی،
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی،
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند،
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی