تاخنده هایش رادارم..

تا هست
تا خنده هایش را دارم
شوخی هایش و
گاه گریه های از سر دلتنگی اش را
جدی نمی گیرمشان
فکر میکنم انگار این ها تاابدالدهر هستند
اما افسوس از روزی که پا در جاده ی تنهایی میگذارند و بدرود را آویزه ی لب هایشان میکنند یا
یک روز طول میکشد تا باز بشنوی صدای خوش خیالی شان را
آن وقت است که میفهمی چه کردی ؟
چقدر دیر شده ؟
ان وقت است که میفهمی معنی رفتن های آن آدم الکی خوش را
و مدام با خودت درگیری که چرا این چنین شد
چرا تا بود قدرش را ندانستم ؟؟؟
دوستت دارم هایم راپیشکش قدومش نکردم
وخیلی چراهای دیگر که چون کلافی سردرگم درهم پیچیده شده اند میان اشک هایی که از سر بهت رفتن های او از چشمانت سرریز میشوند
وتو چقدر دیر میفهمی
چیزی را که از دریچه ی قلبت گذر میکند که همان دوستت دارم خودمان است
کاش بود
کاش میشنید
دوستش داشتم و آن وقت قصد رفتن میکرد
کاش یادبگیریم از کلمات درست ،به جا و به موقع استفاده کنیم .

این تیربی رحم ازکجا آمد؟؟؟؟

چه بود؟ این تیر بی‌رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغِ بی‌آواز ما را باز
در این محرومی و عریانی پاییز،
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
و من با این شبیخون‌های بیشرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می‌آید از این زندگی دیگر.

|مهدی اخوان ثالث|

سرآن سفره خالی پراز اشک یتیم است خداهست..

خــدا هـسـت

سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است خدا هست،
پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست،
کودکی رفت کنار تخته،گوشه تیرک این تخته نوشت:در دل کوچک من،
درد زیاد است
ولی یاد خدا هست
مادری گفت دلم میلرزد،
کودکانم چه بپوشند،چه بگویم که بدانند
نداری درد است،
پدر از شرم سرش پایین بود
زیر لب زمزمه میکرد:خدا هست . . .

و خدا هست ،
ولی . . .

بگذریم ،
ک خدا هست .???????? . .

جنبه مهربانی نداریم.

بعضی هایمان جنبه ی مهربانی نداریم…
سلام و علیک ها،
حال پرسیدن ها،
یاد کردن ها،
لبخند ها و روی خوش نشان دادن ها !
همه را از دَم قضاوت میکنیم…
برایشان منظور میتراشیم…
و همه ی این ها را پایِ مهم بودنِ خودمان میزنیم!
پایِ احتیاجِ دیگران به حضورمان…
غافل از آنکه بعضی ها بی دلیل مهربانند…
کاش یاد میگرفتیم که برای خوب بودن،
نباید علت و معلول تراشید…

زل می زدیم به مامانمون..

‍ ‌ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ

ﻭقتیﺁﻗﺎ ﺩﮐﺘﺮﻩ ، ﻣ ﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ …
ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭی؟ ﭼﺘﻪ
ﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ؟ !!
ﯾﺎﺩﺗﻮﻧﻪ …
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﮕﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟؟

ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ؟
ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻥ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ
ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ …
ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ، ﺩﺭﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ …
حالا ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﺧﺐ ، ﺗﻮ ﺟﻮﻮﻥ ﺷﺪﯼ ، ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ !!!

ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻬﺶ …

ﺣالا ﻭﻗﺘﺸﻪ ، ﺗﻮﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ …
ﺣﺴﺶ ﮐﻨﯽ!!!
حالا ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻩ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻪ …
ﻣﺜﻞﻫﻤﯿﺸﻪ !!!
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺷﻪ …