اولین سیلی خدا..

?آقای قرائتے:
✨خداوند به انسان دستورداد
گندم نخور وقتے خورد..
اولین سیلےخداوند به اوبرهنه شدنش بود،
?این نشان میدهد ڪه:
?رها ڪردن لباس
“سیلے خداست” نه تمدن

باهیچ عقلی جور درنمی اید..

​من یڪ چادرے هستم?
اگر پوشش من در گرماے تابستان☀️

از نظر تو دیوانگے است?
مطمئن باش☝️

پوشش تو نیز در سرماے زمستان☃❄️

با هیچ عقلے جور در نمے آید….?
ڪلیڪ ڪنید↩️

اربعین پای پیاده..

#سحر_بیست_وسوم

بنویس امضا? ڪن
اربعیـن پـاے پیـاده

#حـرم_ثارالله?

گریہ ڪن هاے? حسین،
من همہ را بخشیدم✋
بہ ترڪ هاے
لـب خشڪ #اباعبدالله?

#بالحسین‌الهی‌العفو

می خواهم بسوزم..

?⭐️?
◼️ شب قدر

«میخــواهـَـم بِســـوزم
سوختـــن حَیــــاتِ مــَن است
مَن آن شُعله را که به قَلبَم آتش میزَنَد مُقَدَس میشُمارَم؛
مــَن آن شــَب کـه سَرتاپاے وجــودم میسوزَد و همــه آلایش هاے مادے و معنوے خاکستر میشود، شــَب قَدر میخوانــَم
و همــه حیاتَــم را فــداے یک شب قَدر میــکنم.»

?شهید مصطفی چمران?

توصیه ام اخلاص بود..

بخونین خیلی جالبه..از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!

اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین…
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی…
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم…
??
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود…
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا…
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم…
??
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی…
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم…
??
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه…
آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!

#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم…
??
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران…
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار…
حضورم را متوجه اش نکردم!

#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار…
از حال معنوی ام…
گذشتم…
??
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی…
هیبت خاصی داشت…
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل
کم آوردم…
گذشتم..
??
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی…
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!

#ایثارش را دیدم…
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم…
??
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند…
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند…
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد ارباب…
??
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان…
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت…
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم…
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد…
..
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت…

#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید

✋❤️اللهم عجل لولیک الفرج