حکایت گنجشکی که با خداقهربود..
دوشنبه 96/03/29
???????
حکایت گنجشکی که با خدا قهر بود
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.⭐️
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:⭐️
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.⭐️
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.⭐️ فرشتگان چشم به لب هایش دوختند …⭐️
گنجشک هیچ نگفت … و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.⭐️
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.⭐️
تو همان را هم از من گرفتی.⭐️
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟⭐️
لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟؟؟⭐️
و سنگینی بغضی راه کلامش را بست …⭐️
سکوتی در عرش طنین انداخت.⭐️
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.⭐️
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.⭐️
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.⭐️
آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.⭐️
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود…⭐️
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!⭐️
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …⭐️
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …
قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی.
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل..✏
مطیع نفس شیطانی چه حاصل..✏
بود قدر تو افزون از ملائک ..✏
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل..✏
??????
روزی سال من خسته...
دوشنبه 96/03/29
لحظه های بی قراری ودل گرفتگی..
دوشنبه 96/03/29
استاد پناهیان…
? لحظههای ناب زندگی…
لحظههای بیقراری و دلگرفتگی، لحظههای ناب زندگی انسان است؛ شاید خدا میخواهد در این لحظهها که ارتباط تو با دیگران به هر دلیلی قطع میشود، خود را به تو نشان دهد و ارتباط عمیقی بین تو و خدا ایجاد کند. این لحظهها را از دست ندهیم، از آن فرار نکنیم، دلگرفتگی یعنی دل ما از همه خسته شده و خدا را میخواهد.
شگرداقتصادی ملانصرالدین..
دوشنبه 96/03/29
?شگرد اقتصادی ملا نصرالدین…
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»
ایا شده لحظه ای برمن تسلط بیابی؟؟
یکشنبه 96/03/28
حضرت یحیی(ع) به شیطان گفت:
آیا شده است که لحظه ای بر من تسلط یابی؟
شیطان پاسخ داد:
نه، ولی در تو خصلتی است که
من دوست دارم و مایه تعجب من است.
یحیی(ع) گفت: آن چیست؟
گفت:
تو آدم پرخوری هستی،
پس هنگامی که غذا میخوری
و افطار میکنی سنگین میشوی
و همین امر باعث میشود که
از قسمتی از نمازی مستحبی
و شب زندهداری باز بمانی.
یحیی(ع) گفت:
من با خدا عهد میبندم که
از این پس غذای سیر نخورم
تا خدا را ملاقات کنم.
شیطان نیز گفت:
من هم با خدا عهد میبندم که
هرگز مسلمانی را نصیحت نکنم.
سپس شیطان خارج شد و بعد از این جریان به سوی او بازنگشت.