موضوع: "بدون موضوع"

شهادت راهمه دوست دارند..

شهادت را همه دوست دارند
اما زحمت کشیدن برای شهادت را چه؟

شهید شدن
یک اتفاق نیست.
گلی است که برای شکوفا شدنش باید خون دل بخوری…❤️ به بی دردها
به بی غصه ها
به عافیت طلب ها
به متظاهر ها
شهادت نمیدهند.
به آنکه یک شب بی خوابی برای اسلام نکشیده.
یک روز وقتش را برای تبلیغ دین نگذاشته،
شهادت طلب نمیگویند.

دغدغه هیأت
دغدغه بسیج
دغدغه کار جهادی
دغدغه دست این و آن را گذاشتن توی دست شهدا.
دغدغه ترک گناه
دغدغه آدم شدن ??دغدغه ی شهادت،
به حرف که نیست
قلبت را بو میکنند اگر بوی دنیا می داد
رهایت می کنند… اگر عاشق شهادتی
اول باید سرباز خوبی باشی
خوب مبارزه کنی
مجروح شوی
اما کم نیاوری…
درست مثل یاران عاشورایی حسین بن علی ¤شهادت را به تماشاچی ها به مدعی ها نمی دهند

سخنی با برادرم حاج میثم...

سخنی با برادرم، حاج #میثم_مطیعی

دو روز پیش از عید سعید فطر، در تاملات قرآنی روزانه‌ام به این آیه رسیدم:

✅ «وَ اصْبِرْ عَلی‏ ما یَقُولُونَ وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمیلاً» (مزمل/10)
«بر آنچه می‌گویند شکیبا باش و از آنان به شیوه‌ای زیبنده دوری گزین»

و مضمون یکی از نکاتی که همان روز نوشتم،
این بود:

? «کسی که وظیفه بیان حق و حقیقت در جامعه را برعهده می‌گیرد، باید:
▫️ خود را برای سخنان ناروا، زخم‌زبان‌ها، زیر بار حق نرفتن‌ها، و طعنه و کنایه‌ها آماده کند؛ و
▫️وقتی هم می‌خواهد به آنها بی‌اعتنایی کند همین بی‌اعتنایی‌اش را هم به نحوی زیبنده انجام دهد.»

?از تو جز این انتظار نداشتم?

اما در تعجبم از کسانی است که ژست انتقادپذیری و فریادشان در آزادی بیان، چشم مَلَک را خیره، و گوش فلک را کر کرده، اما سخنان تو را که در کمال ادب، و بر واضحات انگشت گذاشتی، تاب نمی‌آورند‼️

?برخی تو را به خاطر دفاعت از کوخ‌نشینان به پیروی از «مارکسیسم» متهم می‌کنند❗️

?برخی به مصداق «یَحْسَبُونَ کُلَّ صَیْحَةٍ عَلَیْهِم‏» (هر فریادی را علیه خود می‌پندارند؛ منافقون/4)، حتی فریاد تو بر «کاخ‌نشینی» را هم به منتخب خود تطبیق می‌دهند❗️

?و برخی …

?یکبار دیگر تندترین عبارات شعر حماسی‌ات را، که آن را توهینی بزرگ به خود تلقی کرده‌ و از ضرورت عذرخواهی به خاطرش سخن گفته‌اند، زمزمه می‌کنم،
تا نکته‌بینان دریابند که
▫️آنان چگونه «هر فریادی را علیه خود می‌پندارند»؛ و
▫️تحمل این غوغاسالاران در #انتقادپذیری تا کجاست!!

ما نه آنیم که آموخته غرب شویم
پی هر وسوسه‌ای سوخته غرب شویم
سیلی از کوخ‌نشین، کاخ‌نشین خواهد خورد
و زمین‌خوار سرانجام زمین خواهد خورد
«بیست سی» چیست که تعلیم جهان، از دل ماست
هان که جمهوری اسلامی ایران اینجاست
اگر از غرب رسد نسخه، خودش بیماری ست
قرص خواب است ولی چاره ما بیداری ست
تا ابد سستی تسلیم مبادا با ما
وحشت از حربه تحریم مبادا با ما
باز تحریم جدیدی به سِنا رفت که رفت
جسم برجام چو روحش به فنا رفت که رفت
ذوق بیهوده ز برجام خطا بود خطا
تکیه بر عهد عمو سام خطا بود خطا
عهد با دزد سر گردنه بستیم ‌ای دوست
بارها عهد شکست و نشکستیم ‌ای دوست
هر چه می‌شد بَرَد از کیسه ما بُرد که بُرد
«بُرد بُرد» این بُوَد آری همه را بُرد که بُرد
گفته بودند که دشمن به تجارت آمد
پیر ما گفت که البتّه به غارت آمد
خواب دیدند صَلاح از طرف بیگانه است
به خود آییم نجات همه در این خانه است
کارزار است، قدم قاطع و محکم بردار
سخن از صلح بگو، اسلحه را هم بردار!
راه ما راه حسین است و به خون روشن شد
تکیه بر تیغ زد آن دم که جهان دشمن شد
نه به دل راه بده واهمه از اخم عدو
نه دلت غنج رَوَد باز به لبخندی از او
دل به لبخندش اگر باخته‌ای، باخته‌ای!
گر ز اخمش سپر انداخته‌ای باخته‌ای!
غم مخور، سست مشو، با صف اعدا بستیز
مژده «لا تهنوا» می‌رسد از جا برخیز
تا بدانند که هان لشکر احمد (ص) ماییم
رزمجویان و دلیران محمد (ص)

نامه مخفیانه...

نامه مخفیانه گوترش به روحانی برای آزادی «باقر نمازی»

?منابع آگاه مدعی‌اند دبیرکل سازمان ملل متحد تلاش‌های مخفیانه‌ای را برای آزادی یکی از محکومان امنیتی بازداشت‌شده در ایران آغاز کرده است.
?گوترش که قبلاً نخست‌وزیر پرتغال بوده در نامه‌ای مخفیانه که هفته پیش به حسن روحانی داد، نوشت: رئیس‌جمهور آمریکا از وی خواسته زمینه‌های آزادی «باقر نمازی‌» را فراهم کند.

?ایران چندی پیش سیامک و باقر نمازی را به جرم همکاری با دولت آمریکا به 10 سال حبس محکوم کرد. 

مواضع روحانی وجهانگیری درباره سپاه

بازخوانی مواضع روحانی و جهانگیری درباره فعالیت‌های سازندگی سپاه

?رئیس‌جمهور 25 شهریور 92 یعنی تنها یکماه بعد از روی کارآمدن دولت یازدهم در بیستمین مجمع سراسر فرماندهان سپاه:
?سپاه امروز باید پروژه‌های بسیار مهمی را که بخش خصوصی قادر به انجام آن نیست، انجام دهد.
?سپاه باید بیاید در چند پروژۀ بزرگ ملی بار را بر دوش بگیرد و افتخار آن هم برای خودش است.
?سپاه در تمام وظایف باید به عنوان یک مکمل و پشتیبان در شرایط مختلف وارد عمل شود.

?معاون اول رئیس جمهور 22 آذر 95 در همایش مدیران قرارگاه سازندگی خاتم الانبیاء:
?قرارگاه سازندگی خاتم الانبیاء باید متولی اجرای چند کار بزرگ و ماندگار در تاریخ کشور شود.
? 55 طرح توسط قرارگاه در دست اجرا است که خوشبختانه آنها مصمم هستند این پروژه‌ها را در دولت یازدهم تکمیل و به بهره‌برداری برساند.

صدنامه فرستادم..

صد نامه فرستادم
صد راه نشان دادم
یا راه نمی دانی
یا نامه نمی خوانی

#مولانا

یک زن باحجاب مےداند..

یک زن با ◇حجاب◇
به این معنا نیست که؛

✘او※ لباس زیبا پوشیدن
و آرایش کردن ※
رابلد نیست…

☜بلکه او↭ مى داند؛

⇜ چه بپوشد
⇜ کجا بپوشد
⇜ وبراى که بپوشد….

ترس من کرب وبلایسیت که امضانشود...

​|| حـُبُ الحُـسَـیـטּ أجَنَّنے:

حسین جان …

رمضان رفت و من دلخوشی ام شد عرفه

ترس من کرب و بلاییست که امضا نشود

ڪاش باشد...

ڪٰاشْ بٰاشـَدْ
عِیْٖدےِ ایٖنْــ
مٰـاهْ هَمیْٖنـ

ڪَربَـ?ـــلا
پٰاے پیــٖاده
اَرْبَــــعینــ

هیاهوی دنیای بی رمضان...

:
دوباره آغاز می شود هیاهوی دنیای بی رمضان…

من می ترسم خدااااا
از نفس کشیدن بی تو
از شیطانی که در بندش کرده ای
از نفسی که سرکشی خواهد کرد
و از تمام آنچه که مرا از آغوش تو خواهد گرفت…

و احیاهای مضطرانه ما نیز قلب بیمارمان را شفا نداده است…

دلم به شب جمعه ای خوش بود که لیله القدرش خوانده بودی…

و من … .
تمام سال را به طمع آن سپری کرده بودم تا شاید صیحه آسمانی جبرئیل را در اعلان ظهور مهدی فاطمه بشنوم…

و گذشت…
و ما فهمیدیم که هنوز لایق دیدارش نبوده ایم…

#آیا_ما_رمضانی_دگر_را_به_چشم_خواهیم_دید؟ ?

⛅️اَللّٰھَُّـــمَّ ؏َجِّـــلْ لِوَلیِّـــڪَ الْفَـــرَج⛅️

مشهد۵کیلومتر...

امام رضا جان……
درود خدابرشما
دلمون براتون تنگ شده…..
روز زیارتیتون هم که هست بیشتر شد این دلتنگی……?
میشه….لطفا…صدامون بزنید؟!✋?

حال دلمون…….بهترشه

ده تا کلمه دل داشته باشه..

میگن تو یک مجلس از ژولیده نیشابوری پرسیدن میتونی فی البداهه شعری بگی که ده تا کلمه “دل” داخلش باشه و هرکدوم معانی مختلفی داشته باشد؟
ژولیده رباعی زیر را در همون مجلس سرود:

دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفت
هرچه کردم ناله از دل , سنگدل نشنید و رفت
گفتمش ای دلربا دلبر ز دل بردن چه سود؟
از ته دل بر من دیوانه دل خندید و رفت.

مواظب باش قدم هایت راڪجامیگذاری!!!!!

مادری به دخترش گفت:مواظب باش وقتی راه میری قدمهات رو کجا میذاری

?دخترش جواب داد:شما مواظب باشین قدمهاتون رو کجا میذارید چون من پاجای پای شما میذارم

ثمره ی مادر خوب دختره خوبه

بعضی وقت ها بایدباخودمون صادق باشیم..

بعضے وقت ها
بایدباخودٺ صادق باشے

بااشتباهاتٺ خلوٺ کنے

ببینے کدومشون قابل بخششه؟

کدوم قابل جبرانه؟

بعضے وقٺ هابایدتلاش کنے

بایدسختے بکشے و

تمامِ ناکامے هارو جبران کنے;

بعضے وقٺ ها;

خیلے زود دیر میشه-

?مراقب باش

مبادا روزے برسه کهـ……

اشک من..

حســــــــــین جان
اشک من احرام من لبیک من خندیدن است
حج من دور حسین بن علی گردیدن است..
#دلتنگ_کربلا ?

#لبیک_یا_حسین ✋?

عصرروزعرفه صحن حسین؛کرب وبلا‌

‎وعده ی بنده خسران زده ی ماه خدا

‎عصر روز عرفه صحن حسین، کرب و بلا

یاشیشه احساس مراآهن کن..

یـــا شیشـه احســــاس مـــرا آهـن کــــن..!!

یـــا بــا لغت عشــــق مرا دشمــن کـــن .

مـــولا عطــــش کرببلــــا گیجـــم کــــرد ..!!

قـــربان تـــو,تکلیـــف مــــرا روشن کن..!!

بدجوردلم هوای مشهدکرده..

این بــار گُنه حــال مــرا بـَد کـــرده …
انگـــار کـه اربــاب مــرا رَد کـــرده …
یارّب دلِ من پیش حسین است ولی …
بـدجــور دلـم هـوای مَشهد کـــرده …

قراربودپدرروزعیدبرگردے

بِسم رَبِّ شُهَدا وَ صِدیقین…

قرار بود پدر! «روز عید» برگردی
و از کنار «حرم» رو سپید برگردی

قدم گذاشتی…از بغض کوچه پیدا بود
بنـا گـذاشته بـودی «شهید» برگردی

قراربودپدرروزعیدبرگردے..

بِسم رَبِّ شُهَدا وَ صِدیقین…

قرار بود پدر! «روز عید» برگردی
و از کنار «حرم» رو سپید برگردی

قدم گذاشتی…از بغض کوچه پیدا بود
بنـا گـذاشته بـودی «شهید» برگردی

دوست من حواست هست؟؟؟؟؟؟

دوست من حواست هست؟
این روزها
بعضی ها برای اینکه از زیر بار عملی نشدن وعده هایشان در بروند !
برای اینکه کسی بازخواست شان نکند!
جامعه را دوقطبی کرده و ملت را به جان هم انداخته اند؟
این روزها فقط همه باهم درگیر میشوند!
هیچکس نمیپرسد فلان وعده آقایان چرا نتیجه برعکس داد …
سایه جنگ را که حضور مردم و موشک های سپاه برداشت …
سایه دوقطبی کردن جامعه را هم….ما…آتش ب اختیار ها باید برداریم000!
نگذارید به اختلاف داخلی دامن بزنند
اینهااا اهداف شوم دارند!
.
با قافله حق همراه شو بگو یاعلی

فرمانده ڪل سپاه می گويد..

?فرمانده کل سپاه:?هجمه غیر منصفانه به سپاه اهداف دیگری را به ذهن متبادر می‌کند

?دولتی که تفنگ نداشته باشد توسط دشمنان تحقیر و سرانجام تسلیم می‌شود

?ما به درخواست دولت‌ها و با اصرار آنها و بدون آنکه حتی دولت‌ها، به بسیاری از تعهدات خود در قبال سپاه عمل کنند، وارد عرصه سازندگی شدیم.

?نمی‌شود که آقایان کارهای سخت را با کمترین منافع به سپاه واگذار کنند و با پروژه‌هایی که سپاه می‌سازد عکس یادگاری بگیرند و در حالی که هزاران میلیارد تومان بابت پروژه‌ها بدهکارند علیه سپاه با بی‌انصافی حرف بزنند.

فحش اگربدهندآزادی بیان است..

?شهید سید مرتضی آوینی:

فحش اگر بدهند آزادی بیان است، جواب اگر بدهی بی فرهنگی است!
سوالی اگر بکنند آزاد اندیشند، سوال اگر بکنی تفتیش عقاید!
تهمت اگر بزنند در جستجوی حقیقتند، جواب اگر بدهی دروغگویی!
مسخره ات بکنند انتقاد است، جواب اگر بدهی بی جنبه ای!
اگر تهدیدت کنند دفاع کرده اند، اگر از عقایدت دفاع کنی خشونت طلبی!
حزب اللهی بودن را با همه تراژدی هایش دوست دارم.

آقایان محدوده دم خودرامعلوم کنید...

? آقایان محدوده ی دُم خود را معلوم کنند تا بدانیم کجا می توانیم پای خود را بگذاریم.

▫️یک شعر ، یک مداح ، یک تحصیلکرده ، در مقابل این همه توهین ، این همه دیکتاتوری ، این همه تخریب و این همه …!

▫️خدارا شکر #دولت_با_تفنگ نداریم وگرنه #بن_سلمان در مقابل احساس شرم می کرد…!

چراازحال خوب چادرنگیم!!!؟؟؟

این همہ از دل گرفتگے هامون
در رابطہ با چادر گفتیم،
چرا از حال ِ خوبش نگیم ؟
??????????
خیلے حس قشنگـیه ڪہ ?
وقتے از ڪنار ِ یہ زوج ِ جوون رد میشے،
آقا تو رو به خانمش نشون میده ُ میگه:
حجاب این خانم خیلے خوبه✅

خیلے حس نابیه ڪہ?
دو تا آقاے میانسال، تو خیابون ببیننت
و بہ هم بگن: هنوزم همچین دخترایے وجود دارن؟
و تو ڪِیف ڪنی از اینڪہ تڪی …☺️

خیلے حس خاصیه ڪہ?
خیلے از آقاپسر هاے امروزے
بہ ارزش حجابت پے بردن✅
و میگن: آفرین بهش، چہ حجابے داره ..✅
یا برات ارزش قائلن و وقتے میخواے رد شے ڪل ِ پیـاده رو رُ برات باز میڪنن ..☺️
مواظب ِ حرف زدنشون هستن ..
مواظبن موقع رد و بدل ڪردن چیزے انگشتاتو نگیرن تو دستشون …❗️
خیلے حس جالبیه ڪہ ببینے،?
خیلے از پسرا از تو خوششون اومده،
اما بخاطر ِ چادرت جرات نمیڪنن این حس رو مطرح ڪنن?
و درخواست نامربوطے ڪنن ..?
یجورایے فیلترشون میڪنی با حجابت و فقط مرد ِ میدون میطلبے ❤
یا پسرایے ڪه دلشون میخوادت ُ با حسرت نگاهت میڪنن .?

خیلے حس قشنگیه،?
چشم هایے ڪہ در مقابل ِ سیاه چادرت بہ هیچ جایے جز زمین بند نیست ..?
نگاه هایے ڪہ شاید خستہ از رنگ و لعاب مصنوعے خانمهاے شهر،?
آرامش و متانت رو از صورت تو هدیہ میگیرن ..☺️
چشم هایے ڪہ میبندے ازشون و دست نیافتنے و دیده نشده می مونے براے ِ مرد ِ خاص ِزندگیت ?
???????

نمےدانم دردلت چه مےگذرد!!!

نمیدانم در دلتـــ چہ میگذرد?

ولے☝️?

احسنتـ ، کہ با حجابتـــ?

نہ دل شـهیدے را شـ?ـکاندے

نہ دل جـــــوانے را لـــــــــرزاندے?✋

حجاب آن سنگرےاست...

‼️حجـــاب آن سنگـــــری است

که دشمن با فتحش

انقلاب که هیچ

اسلام را هدف قرارداده.
پس خواهرم‌مواظب سنگرت باش

بانونکندتوبشوی مستجاب الدعایشان

مواظب بادهای این شهر باش
ارزویشان این است
که تو چادر برسرت نباشد?
بانو نکند تو بشوی مستجاب الدعایشان?
یادت باشد حیله های زیادی درکمین چادرت نشسته اند …?

من خلاف جهت آب شناکردن را..

مثل کبریت کشیدن در باد
زندگی دشوار است

من خلاف جهت آب شنا کردن را
مثل یک معجزه باور دارم

آخرین دانه کبریتم را
میکشم در این باد
هرچه باداباد…

#سهراب_سپهری

مهدےفاطمه پس ڪِےبه جهان مےتابے؟؟

یا‌صاحب‌الزمان

ای ڪه درظلمت دنیاے دلم مهتابی
تـــو تسلیِ دلِ غمـزده و بی تابی

سالها فکر من
اینست وهمه شب سخنم

مهدی فاطمه
پس کی به جهان میتابی؟

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

زندگےبه دوبخش تقسیم مےشود..

شنیدم میگفتند: زندگی به دو بخش تقسیم میشود
?قبل از رفتن به کربلا
?وبعد از رفتن به کربلا…
چه اشتباهی!
?زندگی تازه بعد از رفتن به #کربلا شروع می شود…

#اللهم‌ارزقنا‌ڪربلا ?

دیدن ڪرب وبلایت ازهمه واجب تراست..

حـسین جـان…❣

☄آرزو های زیادی در دلم
دارم ولی⁉️
?دیدن کرب و بلایت
از همه واجب تر است…❤️

خداوندادلم تنگ حسین است..

خداوندادلم تنگ حسین است…..
دلم خاک کف پای حسین است….

خدایاکاش شهرم کربلا بود….
سرم هم مبتلابرنیزه هابود….

چنان مستم نماازجام مولا….
که جان بیرون روداز عشق مولا….

حسین ابن علی شمع وجوداست…
که فارغ ازهمه بودونبود است….

خدایاتاروپودم کربلاییست…
که آسایش دراین ملک بلانیست…

منم پروانه مولاگشته شمعم…
مکن تفریق .براوگشته جمعم…

طریق عشقبازی رازدارد…
بنازم دلبرم رانازدارد….

کشم نازت به جانم حضرت عشق….
فدای تارمویت حضرت عشق….

خداوندابهشتم کربلا کن…
وجودم رابه اقامبتلا کن…

دلم گره خورده..

به حلقه های ضریحت
دلم گره خورده

گره گشای من
این بار این گره مگشای

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضَا

شایدازنظرتوامل باشم..

شاید من از نظر تو امل باشم!
اما کدام انسانی را دیدی که #دیوار خانه اش را بر میدارد تا آزاد باشد

حال بنگر…
دیدی حق با من است؟؟

شیوه زهراودرس زینب است..

حفظ چادر حفظ دین و مذهب است،
شیوه زهرا و درس زینب است..

ڪافےاست عشق رالمس کنے

چــــــــــادُرم
آتش وجودت
عطرِ گلستانِ ابراهیم می دهد
نمی سوزاند
به عروج می رساند…
ڪافیست عشق را لمس ڪنی
آن وقت
ڪه گرمای وجودش را
با هیچ خنڪایی
با هیچ نسیمی
عوضش نمی ڪنی

باپول مےتوان ساعت خرید..

متنی زیبا از چارلى چاپلین :

پس از عمری فقر، به ثروت وشهرت رسیدم
و آموختم که؛
با پول میتوان ساعت خرید، ولى زمان نه !
میتوان مقام خرید،ولى احترام نه !
میتوان کتاب خرید،ولى دانش نه !
میتوان دارو خرید،ولى سلامتى نه !
میتوان رختخواب خرید،ولی خواب راحت نه !
وبالاخره میتوان قلب خرید،ولی عشق را نه !

ارزش آدمها به دارایی شان نیست،
به معرفت آنهاست…

بابی انت و امی..

✨مادرم ڪرده سفارش ڪہ بگو اول ماه❣

?✨بـاَبے اَنٺَ وَ اُمّــے یا اَباعَبدِاللہ❣

عشق معجزه مےڪند..

عجول ترین بودم اما…?
برایِ داشتنِ #تُ عجیب صبور شده ام؛?
راست گفته اند?☺️
” عشق ” معجزه می کند !?❤️

برگزاری نمازعیدفطر.

? برگزاری نماز باشکوه عید فطر در بین الحرمین؛ کربلای معلی

قسم به زلف پریشان توروی نیزه

همیشه اول هرماه افضل الاعمال
سلام بر سرِ بالای نیزه ها دادم

قسم به زلف پریشان تو روی نیزه
هلال دیدم و یاد هلال افتادم

یڪ خلوت هم ڪافےاست..

???
گـاهے بــراے شــہــید شــدن
یڪـ خلــوت هــم ڪافے استـــ
???

خوشاآن روز...

خوشـا آن روز بر صَـحنَش بشینیـم
ضَریــح و گُنبـَـــدِ زردش ببینیــم

خوشـا آن روز با یڪ #یاحسین‌جان

میـــانِ #ڪربــلا آرام بِمیـریـــم

حسین فاطمه باشدرفیق لازم نیست..

گزافه نیست…!
که” من لا رفیق له ” گویم

?حسین فاطمه?
باشد
رفیق لازم نیست…!

جانم حسین?

نگاه اخرخوهرامراکشت..

نه کام تشنه و خنجر مرا گشت
نه داغ اکبر و اصغر مرا کشت
به جان مادرم،زهرای اطهر
نگاه آخر خواهر مرا کشت

#همدانی

صدروزدگرمانده ڪه باناله بگوییم..

ماه رمضان رفت ولی یار نیامد

آن شمع دل افروز شب تار نیامد

صد روز دگر مانده که با ناله بگویم

ای اهل حرم،میر و علمدار نیامد

رفع زحمت مےڪنیم..

♦️آخرین شبهاسٺ ڪم ڪم رفع زحمٺ مےڪنیم
جیبمان خالیسٺ احساس خجالٺ مےڪنیم

♦️خاڪ،خاڪ ڪربلا باشد غذا هم مےشود
روزه را افطار با یڪ ذره تربٺ مےڪنیم

منوبغض گلوگیرم...

منو #بغض گلوگیرم/همه دلخوشیمه لقمه زدستای تو میگیرم
درسته زندگیم سخته /ولی خاطرم از پشت و پناهم که آقاست تخته ??? منو رها نکن همین یه جایی که تو روضه دادی بسمه

اینڪه پایانےشوے..

در نماز عیدمان هم آرزویی جز تو نیست
اینکه پایانی شوی بر جنگ‌ها، جنجال‌ها

آخرین افطاریِ این ماه نزدیک است و کاش
روی ماهت جلوه‌گر باشد در استهلال‌ها
نغمه_مستشار_نظامی

درست لحظه هایی ڪه فڪرمےڪردم..

تمام بی راهه هارا دویدم
درست لحظه هایی که فکر میکردم
نه راه پس دارم نه راه پیش،
باتمام نور ومهرت مسیروبرام روشن کردی
کمک کن دوباره گم نشم خدا…

همیشه اخرمهمونی..

?
دیدین همیشه لحظه آخرِمهمانے،
صاحب خونه ، دَمِ در می ایسته
ومهمان هارو بدرقه میکنه؟

الانم لحظات آخر مهمانی هست
وخدا دَمِ در ایستاده و بالبخند مهمان های پاک وخالصش رو بدرقه میکنه

?لبخند شیرین خدا، بدرقه ی زندگیتون

✨التماس دعا

دلخسته خداخداخدامےڪردم

? دلخسته خدا خدا خدا می‌کردم
? یک ماه برای تو دعا می‌کردم

? هر جمعه‌ی ماه رمضانی که گذشت
? تا وقت اذان تو را صدا می‌کردم

? سی روز به عشق دیدنت آقا جان
? من روزه خود به اشک وا می‌کردم

? در هر شب قدر وقت احیاء ارباب
? با یاد شما یاد و صفا می‌کردم

? ای کاش نماز عید فطر خود را
? در پشت سر تو اقتدا می‌کردم

? افسوس چنین نشد و من فهمیدم
? یک ماه برای خود دعا می‌کردم

?اللهم عجّل لولیڪَ الفرج

?عیدبندگے تون مبارڪ
?بندگے هاتون قبول رفقا

منم خب مثل این جماعت..

منم خب!
مثل این جماعت،تعارف ڪہ ندارم خداے جان، خستہ شدم از گشنگے و تشنگے..
اما وقتے خاطرات رمضانیم ریڪاورے میشن و یادم میاد درست وسط مهمونیت بودم،جام امن بود،هیچ چیو هیشششڪے نمیتونست آزارم بدہ،اونوقت دلم میگیرہ!..
خب منم!دلم واسہ این حصار امن،
دلم واسہ این میهمانے،
دلم واسہ تو،تویہ لباس میزبانے،تنگ میشہ!تنگ..?

#بیصدا

#خودمانی_با_خدا

#روز_آخر_ماه_خدا

به پایان امداین ماه...

به پایان آمد این ماه و عبادت همچنان باقیست

برای ما حرم بنویس، نجف تا کربلا کافیست…

الســّـلامُ عَـلـیـکَ یـا اباعبدالله الحسین (ع) ??

هنرجذب نداریم حداقل دفع نڪنیم.

?هنرجذب نداریم حداقل دفع نکنیم!!

? خواهر شهیدابراهیم هادی می گفت :

? یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند،
عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین.
ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد،

? نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد.

❓ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.

❤️طرف نمازخوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهیدشد…

‼️ اگر مثل ابراهیم هادی هنر جذب نداریم، دیگران را هم دزد تر نکنیم!

?پیشنهاد :
ڪتاب “سلام بر ابراهیم”

ازشهدابه جامانده ها..

?توجه ?از شهدا
به جامانده ها؛
هنوز هم شهادت مےدهند
اما بہ “اهل درد”
نه بے خیال ها
فقط دم زدن ازشهـدا
افتخار نیست…
باید زندگےمان،
حرفمان، نگاهمان،
لقمه هایمان، رفاقتمان
هم بوی شـهدا بگیرد …

یادداشت های اقاےپناهیان

?یادداشت حجت الاسلام پناهیان پس از ترخیص از بیمارستان و در آستانۀ پایان ماه مبارک رمضان

بسم الله الرحمن الرحیم

بیماری‌های جسمی تا حدی تیمار شد و از بیمارستان نتایجی حاصل شد ولی با بیماری‌های فراوان روحی چه کنیم که در درمانگاه رمضان تیمار نشد و باقی ماند؟ اطباء روح می‌گویند اگر یک بیماری در رمضان اصلاح نشود، پس از آن ممکن است آثارش به صورت بدخیم ظاهر شود.

قبل از خروج از بیمارستان، گذشته و آیندۀ مرا اسکن کردند و مبهوتِ ازدست‌رفته‌ها و مقهور دست‌نیافتنی‌ها شدم. در اتاق مجاور، جانباز قطع نخاعی از آشنایان دوران نوجوانی بستری بود که در حال شیمی درمانی بود و مرا به گذشته برد. به زیارتش رفتم؛ چقدر در برابر لبخندهایش و رضایتمندی‌اش از زندگی سی ساله بر روی ویلچر، کوچک و حقیر بودم، و چقدر مقاومتش در چشمانم عظمت داشت. چهره‌اش دیگر هیچ شباهتی با دوران نوجوانی نداشت، دوست ندارم چهرۀ هیچ جانبازی را پیر ببینم. برای من او هنوز همان نوجوان باحیا و بی‌ادعایی بود که بود، و چقدر راحت از خودش گذشت ولی چقدر سرمایه‌دار شده بود. گذشته‌های از دست رفته‌ام را به یاد آوردم و خاطرات همۀ شهیدان و جانبازانی را که در همین بیمارستان چند صباحی با آنها همنشین بودم برایم تازه شد. آدم چقدر در پایان ماه رمضان تازه دلش برای خوب بودن تنگ می‌شود.

نالۀ دو نوجوان که بر بالین مادرشان اشک می‌ریختند و از اتاق روبرو به گوش می‌رسید مرا به آینده برد. پزشکان دیگر نمی‌توانستند کاری برای مادرشان انجام دهند. آینده‌ای که بی‌تردید همۀ ما به نوعی با آن مواجهیم و به آن بی‌توجهیم. (قَدْ تَناوَلَ الاَقْرِبآءُ اَطْرافَ جنازَتی …) یقیناً در آن زمان، بیش از هر وقت دیگری دلمان برای تمام رمضان‌های از دست رفته تنگ خواهد شد.

ما از آن گذشته و دیونی که خوبان به گردن ما دارند نمی‌توانیم رها بشویم و به این آینده که معلوم نیست دور باشد به سرعت نزدیک می‌شویم. این معمّا ظاهراً هیچ‌گاه حل نمی‌شود که چرا حرکت بی‌رحمانه و مقتدرانۀ زمان را که از روی ما عبور می‌کند متوجه نمی‌شویم. ما همانطور که حرکت زمین را متوجه نمی‌شویم، عبور زمان را هم درک نمی‌کنیم. معلوم نیست چرا ما این توهّم را داریم که همه چیز ثابت است. ما تنها پس از مرگ، صدای غرش مهیب حرکت زمین و زمان را احساس خواهیم کرد و تنها پس از خروج از این جهان عظمت کائنات را درخواهیم یافت؛ اگر دریابیم.

هم‌اکنون راه نجات از رنج تمام آسیب‌هایی که به خودمان زده‌ایم، پناه بردن به همین خدایی است که در لحظات آخر ماه مبارک رمضان در مهربان‌ترین حالت خود قرار دارد. از همۀ دوستانی که برای شفای برادر کوچک خود دعا فرموده‌اند تشکر می‌کنم و برای این لحظات پایانی التماس دعای بیشتر دارم و دعاگوی همۀ دوستان هستم.

خدایا ما را ببخش که خاطرات خوبی را در این ماه مبارک خلق نکردیم. تنها دست‌مایۀ ما از این ماه رمضان تهی‌دستی ماست و اینکه از خود راضی نیستیم. ای خدایی که ازخودراضی بودن را دوست نداری، از ما بی‌دلیل راضی باش و از فضلت به ما ببخش و ما را در آغوش رحمت خود بگیر و رها نکن.

علیرضا پناهیان
سی اُم ماه مبارک رمضان 96

#رمضان #عید_فطر

گاهی چه راحت دروغ میگوییم.

گـــاهی چــه راحـت غیبت میکنیـم!
چــه راحـت دروغ میگویـیم!
راحـت با پدر و مادر تنــدی میکنیـم!?
.
در خیابان که راه میرویـم چـه راحـت این طـرف و آن طـرف را نگاه میکنیــم و کنترل نگاه را به فراموشی میسپاریـم!?
.
چه راحــت از نامحرم دلبری میکنیم…?
چـه راحـت تنبلی میکنیـم….
چه راحت بیخیال میشویـم و چه بی هدف زندگی میکنیم….
.
گـاهی چـه راحت از شهدا فاصله میگیریم…??
چه راحت دل مولا را میشکنیـم…?
چه راحت خداحافظ حسین میگوییم…
.
گــاهی طــوری غــرق زندگی و روز_مرگی میشویـم که فرامـوش میکنیم کجا بودیـم و کجا هسـتیم…?
کـه بودیم و چه شدیم …

امان از غفلت……
شرمنده اییییییییم…..??

#یازهرا

?

امادل نشڪستیم..

منصور حلاج را درظهر ماه صیام از کوی جذامیان گذرافتاد.
جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند.
حلاج برسفره آنها نشست و چند لقمه بردهان برد. جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند،
حلاج گفت؛ آنهاروزه اند و برخاست.
غروب هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما.
شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی.
حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم, اما دل نشکستیم

ازمفهومی ترین عڪس هاےدنیا

‏یکی از مفهومی ترین عکس های دنیا!

دخترک از دیدن چیزی ترسیده، اما دست خود را بر روی چشمان عروسکش گذاشته، تا او نترسد!!

گفتاکه شبرواست او..

گفتم که بر خیالت، راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت، گمراه عالمم کرد
گفتا: اگر بدانی، هم اوت رهبر آید

#حافظ

به جزتو..

به جز “تو”

هیچ چیز این جهان بیکرانه را

جدی نگرفتم..

حتی #عشق را.!

#حسین_پناهی

رفتن ڪارآدم هاست..

رفتن کار آدم هاست !
می آیند می مانند
و یک روز چمدان می بندند
ماندن اما …
وای از این ماندن !
که تنها از دیوانه ها بر می آید
دیوانه کارش دیوانگیست
و ماندن …بودن د.ی.و.ا.ن.گ.ی.س.ت !!!
و چه شیرین می.شود
دنیا را دیوانه وار گذراندن …!

عادل_دانتیسم

ای تمام هستی من..

?زیبایی #حجاب وقتے اسٺ ڪہ

?رو در روے #خدا مےایستے

?و با او نجوا میڪنے ڪہ….

✨اے تمام هستےِ من!
                  تو مـرا اینگونہ
خواسته اے

چادربه سرت کردی..

چادر به سرت? كرده اي و
تفرقه افتـاد❗️
در مكـ?ـتب بي پايهء
اسلام هراسـ?ــي

پاريس و رم و تركيه??
و كـاخ كرملين?
پيش تو❤️
رواني شده در ديپلماسی?

#چادری‌ام✌

دنبال چه میگردے??

​عضو استهلال ؛ 

دنبال چه میگردی ؟ بیا !
حضرت قرص قمر اینجاست ؛

رفتی روی بام ؟
#حضرت_ماه?

تنوردلت گرم

..احمد شاملو.

تکیه کلامش بود؛
فرق نمی کرد موقع سلام یا وقت خداحافظی ،می گفت

“تنور دلت گرم…”

معنی این جمله را بعدها فهمیدم …

هرجا که از دلم مایه گذاشتم و اتفاق خوبی افتاد یاد حرفش افتادم .
انگار تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری
هرچه دلت گرمتر ،مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است.

ای دوست تنور دلت گرم..

دڪترنیستم امابرایت ده دقیقه...

:جملاتی فوق العاده از نیما یوشیج

دکتر نیستم…
اما برایت ده دقیقه راه رفتن،روى جدول کنار خیابان را تجویز میکنم،
تا بفهمى عاقل بودن چیز خوبیست،
اما دیوانگى قشنگ تر است..

برایت لبخند زدن به کودکان وسط خیابان را تجویز میکنم،
تا بفهمى هنوز هم،میشود بى منت محبت کرد..

به تو پیشنهاد میکنم گاهى بلند بخندى،هرکجا که هستى،
یک نفر همیشه منتظر خنده هاى توست…

دکتر نیستم،
اما به تو پیشنهاد میکنم که شاد باشى!
خورشید،
هر روز صبح،
بخاطر زنده بودن من و تو طلوع میکند!

هرگز، منتظر” فرداى خیالى” نباش.
سهمت را از” شادى زندگى"، همین امروز بگیر.

فراموش نکن “مقصد"، همیشه جایى در “انتهاى مسیر” نیست!
“مقصد” لذت بردن از قدمهاییست، که برمى داریم!

چایت را بنوش!
نگران فردا مباش،
از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها……

ادم موفق ڪسے نیست ڪه..

به کوچه ای وارد می شدم که پیرمردی از آن خارج شد.
پیرمرد گفت:
نرو، بن بست است…

گوش نکردم و رفتم…
بن بست بود…
برگشتم…

به سر کوچه که رسیدم…
پیر شده بودم…

آدم موفق کسی نیست که همه چیز را تجربه کند.
کسی است که از تجربه دیگران استفاده می کند.

حرفےبراےگفتن نمےماند..

حرفی برای گفتن نمی ماند …
وقتی دلی
بی هیچ گناهی شکسته باشد …
و خرده هایش
چنان راه نفس کشیدنت را بند بیاورد …
که هر نفست
با درد باشد …
و مدام چشمانت
پر و خالی از اشکی شود
که آن هم با درد است …

“حرفی برای گفتن نمی ماند
وقتی دردی راه گلویت را بند بیاورد”

مورچه باش..ولی متفاوت.

مورچه باش!
ولی متفاوت باش!
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ
ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ…
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ نایست ..
ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ..
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ خداوند ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﯼﺍﺕ گرداند..

ازگره هاے بےشمارزندگےگله نمےڪنم.

از گره های بی شمار زندگی گله نمیکنم…
در اولین لحظه ای که بدنیا آمدم
گره ای به نافم زدند که معنای گره را بفهمم
همان لحظه دانستم که همیشه گره معنای بدی ندارد…
شاید حکمتی در این گره هاست!
با خوشبینی و صبر هر گره را با رنگی زیبا کنار گره بعدی میگذارم و خدا را شکر می کنم که توانایی مقابله با آنچه سرنوشت برایم رقم زده را دارم..

شاید روزی برسد که با این همه گره فرشی زیبا ببافم…

فرشی که خالق هستی نقشه اش را کشیده و مرا برای بافتنش برگزیده؛
چرا که استعداد و توانایی لازم را در من دیده!
و من؛

هر لحظه شکرگزارم اى خداى خوبم.

آدم هاهم مثل اشڪال هندسے هستند..

?"ﺁﺩﻣﻬﺎ ” ﻫﻢ ﻣﺜﻞ “ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻫﻨﺪﺳﯽ ” ﻫﺴﺘﻨﺪ :

ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ” ﻣﻮﺍﺯﯼ” ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ!

ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ “ﻣﺘﻘﺎﻃﻌﻨﺪ ” ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺳﻮﻫﺎﻥ ﺍﻋﺼﺎﺏ، ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺭﻭ ﻣﺦ ﺁﺩﻣﻬﺎﻫﺴﺘﻨﺪ !

ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ “ﻧﻘﻄﻪ ﺍﻧﺪ” ﮐﻮﭼﮑﻨﺪ ﻭﻗﺪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ!

ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ “ﭘﺎﺭﻩ ﺧﻄﻨﺪ ” ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮﺷﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟!

ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ “ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺍﻧﺪ ” ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺸﺎﻥ
ﺩﺍﺭﻧﺪ،ﻣﻮﺝ ﻣﺜﺒﺖ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ!

ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ “ﻣﺜﻠﺜﻨﺪ ” ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﮐﻨﯽ ﺗﻨﺪ ﻭﺗﯿﺰ ﻭ ﺭﮎ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻣﺜﻞ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺧﻄﺮ ﻣﯿﻤﺎﻧﻨﺪ!

ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ “ﻣﺮﺑﻌﻨﺪ ” ﭼﺎﺭﭼﻮﺏ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﻨﻈﻢ ﻭﺧﺸﮑﻨﺪ!

ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﻫﻢ “ﺧﻂ ﺧﻄﯿﻨﺪ ” ﻣﺜﻞ ﻣﺎﯾﻌﺎﺕ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻇﺮﻓﺸﻮﻥ ﺩﺭﻣﯿﺎﻥ ﯾﻪ
ﺑﺎﺭ ﺧﻂ ،ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﯿﺰ، ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺧﺸﮏ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺻﻤﯿﻤﯽ !

ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ “” ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺻﻔﺖ….

روزی خواهم آمد..

به خاطرویادسهراب سپهری

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد…
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد 
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید 
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ …
هر چه دشنام از لب خواهم برچید 
هر چه دیوار از جا خواهم برکند 
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند 
ابر را پاره خواهم کرد 
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد 
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها 
بادبادک ها به هوا خواهم برد 
گلدان ها آب خواهم داد …
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت 
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند 
هر کلاغی را کاجی خواهم داد 
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک 
آشتی خواهم داد 
آشنا خواهم کرد 
راه خواهم رفت 
نور خواهم خورد 
دوست خواهم داشت.

قایقی خواهم ساخت..

قایقى خواهم ساخت…
با کدام عمر دراز؟
نوح اگر کشتی ساخت،
عمر خود را گذراند.
با تبر روز و شبش،
بر درختان افتاد.
سالیان طول کشید،
عاقبت اما ساخت…
پس بگو ای سهراب؛
شعر نو خواهم ساخت!
بیخیالِ قایق…
یا که میگفتی:
تا شقایق هست زندگی باید
این سخن یعنی چه؟
با شقایق باشی،
زندگی خواهی کرد.
ورنه این شعرو سخن،
یک خیال پوچ است…
پس اگر میگفتی:
تا شقایق هست،
حسرتی باید خورد،
جمله زیبا میشد…
تو ببخشم سهراب،
که اگر در شعرت،
نکته ای آوردم،
انتقادی کردم،
به خدا دلگیرم…
از تمام دنیا،
از خیال و رویا!
به خدا دلگیرم،
به خدا من سیرم.
در جوانی پیرم!
زندگی رویا نیست،

شازده کوچولوسربرگرداندوکسی راندید..

قسمت مورد علاقه ازیک کتاب:

روباه گفت: سلام. !
شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید،‌ ولی مودبانه جواب سلام داد.
صدا گفت: من اینجا هستم،‌ زیر درخت سیب…
شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!…
روباه گفت: من روباه هستم.
شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن،من آنقدر غصه به دل دارم که نگو…
روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت:"اهلی کردن” یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه می‌گردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدمها می‌گردم. “اهلی کردن” یعنی چه؟
روباه گفت: “اهلی کردن” چیز بسیار فراموش شده‌ای است، یعنی “علاقه ایجاد کردن…”
- علاقه ایجاد کردن؟!
روباه گفت:بله,تو برای من هنوز پسربچه‌ای هستی مثل صدها هزار پسربچه دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود…
شازده کوچولو گفت: کم‌کم دارم می‌فهمم.
روباه آهی کشید و گفت:زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می‌کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می‌گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندم‌زارها را در آن پایین می‌بینی؟ من نان نمی‌خورم و گندم در نظرم چیز بی فایده‌ای است. گندم‌زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی‌اندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم‌زار دوست خواهم داشت…
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:
- بیزحمت… مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می‌خواهد، ولی زیاد وقت ندارم،من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمی‌توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند. اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدمهامانده‌اند بی‌دوست . تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور باشی ، خیلی صبور. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می‌نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه سوءتفاهم است. ولی تو هر روز می‌توانی قدری جلوتر بنشینی.

فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت:
- بهتر بود به وقت دیروز می‌آمدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه ببعد کم‌کم خوشحال خواهم شد، و هر چه بیشتر وقت بگذرد،‌ احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان‌زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی‌خواهم برد, ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی، دل مشتاق من نمی‌داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید…
بالاخره شازده کوچولو روباه را اهلی کرد

روزهابعد وقتی ساعت جدایی نزدیک شد، روباه گفت:
دلم میخواهد گریه کنم
شازده کوچولو گفت:
تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلیت کنم…
روباه گفت: درست است.
شازده کوچولو گفت:پس چه چیزی برای تو می ماند؟
- رنگ گندمزارها…که به رنگ موهای طلایی تو است، یاد تو را برایم زنده می کند…
سپس گفت:میخواهم رازی را به تو بگویم, آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آنی می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسئول هستی…
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
من مسئول کسی هستم که اهلیش کرده ام…

آنتوان دوسنت اگزوپری

شش وبیست دقیقه صبح.ـ

به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام. خوابیدم. وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود. سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود. بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست. قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه!!!!!!

هرپرهیزکارے گذشته ای دارد..

ﻗﺴﻤﺖ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺍﺯ ﻣﺘﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﺷﺪﮔﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻳﻮﻓﺴﻜﻰ؛؛؛؛؛

ﻫﺮ ” ﭘﺮﻫﯿﺰﮐﺎﺭﯼ ” ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ …..!!!!!
ﻭﻫﺮ ” ﮔﻨﺎﻩ ﮐﺎﺭﯼ ” ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﯼ …..!!!!!
ﭘﺲ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻦ !!!………
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﮔﺮ :
ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﮑﻨﻢ …
ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ …
ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﺪ …
ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﯾﻢ …
” ﭘﻨﺎﻩ ” ؛
ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺑﻪ “ﺧﺪﺍ ” ،
ﺍﺯ ﻋﯿﺒﯽ ﮐﻪ؛
“ﺍﻣﺮﻭﺯ ” ﺩﺭﺧﻮﺩ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ
ﻭ؛
” ﺩﯾﺮﻭﺯ “
” ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ” ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ،
” ﻫﻤﺎﻥ ﻋﯿﺐ “ﻣﻼﻣﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ …
ﻣﺤﺘﺎﻁ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺩﺭ ” ﺳﺮﺯﻧﺶ “
ﻭ “ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩﻥ ” ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ؛
ﻧﻪ ﺍﺯ ” ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺍﻭ ” ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭﯾﻢ،
ﻧﻪ ﺍﺯ “ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ .

دبیرادبیاتی میگفت..

دبیر ادبیاتی میگفت:
این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام!!
سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد…
یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی دانش آموزانم میدیدم .
همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم….
و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد…
وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند…..
وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم
یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟
گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت.
این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده،
تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته…..

خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند….
ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند….
نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم،
کمک به همنوع برایشان بی اهمیت،
مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است….
امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند.
این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود
برای انهدام یک تمدن سه چیز را باید منهدم کرد
اول خانواده
دوم نظام آموزشی
و سوم الگوها

برای اولی منزلت زن را باید شکست.
برای دومی منزلت معلم.
و برای سومی منزلت بزرگان و اسطوره ها.
وچقدر برایمان آشنایند این کارها.

مشق هارابگذاریدجلو..

درسی اخلاقی از سهراب سپهری
خیــــــــــــلی قشنگه حیفه نخونید.

سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند!
دست کم می گیرند،
درس و مشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم !
و نخندم اصلا… !
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…!

خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم…
چشم ها در پی چوب،…
هرطرف می غلطید !
مشق ها را بگذارید جلو …
زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود …
دومی بدخط بود…
بر سرش داد زدم…
سومی می لرزید… !
خوب، گیر آوردم !!
صید در دام افتاد !
و به چنگ آمد زود…!

دفتر مشق حسن گم شده بود.
این طرف آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه… ؟!
بله آقا… اینجا…
همچنان می لرزید… !

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”!
- ” به خدا دفتر من گم شده آقا … همه شاهد هستند"…
- ” ما نوشتیم آقا ”…

بازکن دستت را… !
خط کشم بالا رفت…
خواستم برکف دستش بزنم…
او تقلا می کرد…
چون نگاهش کردم
ناله ی سختی کرد….!

گوشه ی صورت او قرمز شد…!
هق هقی کرد و سپس ساکت شد…
همچنان می گریید…

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله !

ناگهان حمدالله … درکنارم خم شد…
زیر یک میز … کنار دیوار…
دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش… !
دفتر مشق حسن…

چون نگاهش کردم …
عالی و خوش خط بود .

غرق در شرم و خجالت گشتم … !
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود !
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..!

صبح فردا دیدم…
که حسن با پدرش … و یکی مرد دگر…
سوی من می آیند…

خجل و دل نگران …
منتظر ماندم من !
تا که حرفی بزنند…
شکوه ای یا گله ای… !
یا که دعوا شاید…
سخت در اندیشه ی آنان بودم !

پدرش بعدِ سلام …
گفت : ” لطفی بکنید …
و حسن را بسپارید به ما ” …

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟!
گفت : ” این خنگ خدا…
وقتی از مدرسه برمی گشته…
به زمین افتاده … ” !
بچه ی سر به هوا … !
یا که دعوا کرده… !
قصه ای ساخته است… !!
زیر ابرو و کنار چشمش …
متورم شده است…!
درد سختی دارد !
می بریمش دکتر … !
با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک…
غرق اندوه و تاثرگشتم .
منِ شرمنده … معلم بودم !
لیک آن کودک خرد و کوچک…
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب و دفتر ….!

من چه کوچک بودم !
او چه اندازه بزرگ… !
به پدر نیز نگفت…
آنچه من از سرخشمم، به سرش آوردم !

عیب کار از خود من بود و نمیدانستم…!!

من از آن روز معلم شده ام ….!
او به من یاد بداد …. درس زیبایی را…!
که به هنگامه ی خشم…
نه به دل تصمیمی…
نه به لب دستوری …
نه کنم تنبیهی…

یا چرا اصلا من …
عصبانی باشم… ؟!
با محبت شاید …
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز…

گاهی بایدنبخشید..

ﺧﺴﺮﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﮔﻔﺖ:

ﮔﺎﻫﯽ…!!
ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ،
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ… ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ.!! ﮔﺎﻫﯽ…!!!
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ،
ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ… ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪی،
ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ‌ای!!! ﮔﺎﻫﯽ…!!!
ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻫﯽ،
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ… ﺗﺎ ﺁن‌را ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ!!! ﮔﺎﻫﯽ…!!!
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ،
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ:
ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ نمی‌فهمد… کاش میشد… آدمی، گاهی…
فقط گاهی!!!
به اندازه نیاز بمیرد… بعد بلند شود…
آهسته آهسته…
خاک هایش را بتکاند…! اگر …
دلش خواست!!
برگردد به
زندگی

ڪاش مےشدقلب هاآبادبود!

متنی بسیار زیبا از نیما یوشیج :

ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺸﮑﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ !
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ
ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ !!!
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی
ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮد..

ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ . . .
ﻻﺍﻗﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ . . .
ﺳﺎﻋﺘﻢ ﺑﺮﻋﮑﺲ
ﻣﯿﭽﺮﺧﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ . . .
ﺑﺮﺗﻨﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﮔﺸﺎﺩ ﺍﯾﻦ
ﭘﯿﺮﻫﻦ . . .
ﺁﻥ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ، ﮐﻮﺩﮐﯽ ، ﺳﺮﻣﺸﻖ
ﺁﺏ . . .
ﭘﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺟﺎﯼ
ﺧﻮﺍﺏ . . .
ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﺍﺯ ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﯽ . . .
ﺩﻝ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ . . .
ﻋﻤﺮ ﻫﺴﺘﯽ ، ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ . . .
ﺣﯿﻒ ﻫﺮﮔﺰﻗﺎﺑﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ! ! !

آیاجواب خوبی رابابدے مےدهند؟

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺍﺯ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻋﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﺎﺭﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺶ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ ﻣﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖپ ﺍﺯ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺎﻻ میرﻓﺖ،ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ حالتی ﺩﻓﺎﻋﯽ درآورد ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺑﺰﻧﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ میکنی؟
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻧﺠﺎﺗﺖ ﺩﺍﺩﻡ
ﻣﺎﺭ ﮔﻔﺖ:ﻣﮕﺮ نمیدانی که ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﺮﺩ پاسخ داد:ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮفیست ﮐﻪ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟
ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ
ﺑﺤﺚ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﻧﭙﺬﯾﺮﻓﺖ
ﺁﺧﺮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪند ﺍﺯ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ضمن قضاوت خواستار کمک بشوند
پس ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍفتادند
ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻪ ای ﺭﺳﯿﺪند
ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ:ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﻡ
ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ!
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ:بنشین ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ
ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻫﮕﺬﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪ ﺯﻻﻝ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﻣﺎﻏﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﭼﺸﻤﻪ ﮔﻔﺖ:ﺩﯾﺪﯼ؟
ﺁﺏ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺸﻨﮕﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﮐﺮﺩ
ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺷست
ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻣﺎﻍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ
ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ
ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﺧﺖ تعریف کردند ﻭ ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﺎیید ﮐﺮﺩ
ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ بنشین ﻭ ﺑﺒﯿﻦ
ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ی ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﺧﺴﺘﮕﯿﺶ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺷﺪ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﭼﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ
ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭﺩ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ را ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ
ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ:ﺍﯼ ﻣﺮﺩ!ﺩﯾﺪﯼ؟
ﺧﺴﺘﮕﯿﺶ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ی ﻣﻦ رفع کرد
ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺎ ﻗﻮﺗﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ
ﺁﺧﺮ ﭼﺮﺍ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ؟
ﭘﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﻧﯿﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ به رﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ به روباهی ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ
ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﺯ آن ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﻢ
ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﺑﺮﻭﺩ
ای ﻣﺮﺩ،ﺗﻮ نیز باید ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﯽ
تا من قضاوت ﮐﻨﻢ
ﻃﺮﻓﯿﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻨﺪ
ﺁﺗﺸﯽ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺶ ﺑﺒﺮﺩ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ:ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ؟
ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺟﻬﻞ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻤﮏ ﻧﻤﻮﺩﻩ
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﺭﻩ میکرد،یک ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ آﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﯼ ﻣﺮﺩ،ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺷﮑﺎﺭﯼ ندیدی؟
ﺧﺮﮔﻮﺷﯽ،ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ،ﭼﯿﺰﯼ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﺭﻓﺖ
ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﺎ ﺟﺴﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺁﻣﺪ
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻔﺲ میکشید ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ اﺳﺖ؟
ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﻧﺠﺎﺕ نمیدادم ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘادم!!

نامه بابالنگ درازبه جودی..

از نامه های بابا لنک درازبه جودی ابوت

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای ازمردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو میدانند
ومیخواهندهر چه زودتربه هدفی که درافق دوردست است دست یابنندو متوجه نمی شوند که آن قدر خسته شده اند که
شاید نتوانند به مقصد برسندو اگرهم برسند ناگهان خودرا در پایان خط میبینند.
درحالی که نه به مسیر توجه داشته اندونه لذتی ازآن برده اند.
دیر یا زود آدم پیرو خسته می شود در حالی
که از اطراف خود غافل بوده است.
آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که از دست رفته و به دست نخواهد آمد. …
جودی عزیزم! درست است, ما به اندازه
خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته میشویم.
هر چه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر میشود.
پس هر کس را بیشتر دوست داریم و
میخواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید
برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.

بی تومهتاب شبے بازازآن کوچه گذشتم..

این شعرمریم حیدرزاده واقعاعالیه..بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !

»» بی تو ، اما به چه حالی … من از آن کوچه گذشتم »»

شهره عاشقان شدم..

‏گفت : چرا نهان کنی
عشق مرا چو عاشقی ؟

من ز برای این سخن،
شهره ی عاشقان شدم …

#مولانا

شهره ے عاشقان شدم

‏گفت : چرا نهان کنی
عشق مرا چو عاشقی ؟

من ز برای این سخن،
شهره ی عاشقان شدم …

#مولانا

عاشقانه ای برای چادرم..

ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﻱ چادرم
·٠•●✿ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ✿●•٠·˙
ﮔﺎﻫﻲ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻣﻲ ﺳﭙﺎﺭﻡ ﺗﺎ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﻨﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺎﺯﻧﻴﺖ ﺭا
ﮔﺎﻫﻲ ﺯﻳﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻴﺲ ﻣﻲ‌ﺷﻮﻱ ﺗﺎ ﺷﺴﺘﻪ ﻣﻲ‌ﺷﻮﻱ؛
ﺗﻨﺖ ﺯﺧﻤﻲ ﺍﺳﺖ،ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ، ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﺮﺣﻢ ﺯﺧﻢ ﺍﺳﺖ!
ﻭ ﮔﺎﻫﻲ ﺯﻳﺮ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺍﻍ ﻣﻲ‎ﺳﻮﺯﻱ ﻭ ﺳﺮﺥ ﻣﻲ‌ﺷﻮﻱ ﺍﺯ ﻋﻄﺶ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺮ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﻳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﻱ!
ﮔﺎﻫﻲ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﮔﺮﻣﺎﻱ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﻣﻲ‌ﮐﺸﻢ
ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﺷﮏ‌ﻫﺎﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﻲ‌ﺳﺎﺯﻡ
ﻭ ﭼﻪ ﺭﺍﺯ ﺩﺍﺭﻱ ﮐﻪ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺍﺷﮏ‌ﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ‌ﺩﺍﺭﻱ،
ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺗﻲ ﺍﺑﺪﻱ! ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺳﻨﮕﺮﻱ ﺍﺳﺖ
ﻣﺎ ﺑﻴﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﻨﺎﺩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺗﻮ، ﭼﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺍﻣﻴﺪ ﻣﻲ‌ﮐﻨﻲ،
ﺍﺯ ﺑﻪ‌ﺩﺳﺖ‌ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻏﻨﻴﻤﺘﻲ ﺣﺘﻲ ﻧﺎﭼﻴﺰ
ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻲ ﻧﺎﺯﻧﻴﻨﻢ
ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻴﺮﮔﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﻣﻲ‌ﺧﺮﻱ
ﺗﺎ ﺩﻧﻴﺎﻳﻲ ﺯﻳﺮ ﺳﺎﻳﻪ‌ﺍﺕ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ
ﻭ ﭼﻪ ﭘﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍﻳﻲ، ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺧﻮﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ؛
ﺍﺯ ﻗﺮﻥ‌ﻫﺎ ﭘﻴﺶ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺑﻮﺩﻩ‌ﺍﻱ ﺍﺯ ﻗﺮﻥ‌ﻫﺎ ﭘﻴﺶ ﺍﺭﺯﺵ
ﺍﻱ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ‌
ﺍﻱ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﻪ‌ﺟﺎﻱ‌ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺩﺭ ﻭ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻭ ﺁﺗﺶ
ﭼﻪ ﻭﺍﻻ‌ ﻣﻘﺎﻣﻲ ﮐﻪ ﺁﻗﺎﻳﻢ ﺣﺴﻴﻦ ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ‌ﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ
ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻫﺘﮏ ﺣﺮﻣﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ!
ﭼﻪ ﮔﻮﻫﺮ ﻣﻘﺎﻡ، ﮐﻪ ﺟﻮﺍﻥ‌ﻫﺎﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ
ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ،
ﺧﻮﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﭘﺎﻱ ﺑﺮ ﺟﺎ ﺑﻤﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﺣﻔﻆ ﺷﻮﻱ
ﺳﺎ‌لهاﺳﺖ ﺗﻦ ﺯﺧﻤﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺣﻢ ﺯﺧﻢ ﺍﺳﺖ
ﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﻭ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ
ﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺻﻼ‌ﺑﺖ
ﺑﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﮔﻲ کن

برسرکه مےگذارمت..

•°•°•°•°•°•°•°•°
تــوروحَــــــم رآ مـــی آرایـــی
نــــه تَن ِ نَحیــــفَ و خــــاکی ام رآ
بر سرم که مـــــــی گُــذآرمت
رهــــآ می شوم
از تمـــآم ِبنــــدهـای اســــآرت
دُنـــیا…
کنـــده می شوم از این زَمـــینِ خـــــــآکی
و سبُـــک مــی شوم از تمــــآم وابستگـــــی هــــآیِ تَـــن …
اوج می گیـــرَم تاخُــــــــدآیی شُـــدن
.من چادرم را دوست دارم
•°•°•°•°•°•°•°•°

برای چادربایدبه آسمان نگاه کرد..

هرگاه خسته شدی از این نیش و کنایه
فقط سرت را رو به آسمان کن و بگو خدایا همه اش به خاطر رضای توست…
·٠•●✿ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ✿●•٠·˙
برای چادر…..
باید به آسمان نگاه کرد….

برای چادر و حجابت به کنایه اطرافیانت نگاه نکن….

آسمانی شدن بهاء دارد …
یادت باشد بهشت را به بها میدهند نه به بهانه…

نیش و کنایه ها راتحمل کن ارزش آسمانی شدن را دارد…

حجابت یادگار زهراست …
همان کسی که در کوچه های بنی هاشم حتی با سیلی ای که بر صورتش خورد و چشمانش سیاهی شد بازهم نگذاشت چادر از سرش بر زمین بیفتد..

پس قدر حجابت را بدان و به چادرت و حجابت احترام بگذار…
یادت باشد کنایه ی این مردمان هیچ گاه پایانی ندارد
پس به خاطر حرف مردم بی احترامی نکن به یادگار حضرت زهرا(س)…

آنجاست که دلت آرام میشود به حضورش و کنایه های مردم رنگ میبازد…
با حجابت هیچگاه راه آسمان را گم نمیکنی..
روز هایت آسمانی…

گذشت ماه رمضان وهنوزروسیاهم..

اگر ڪہ #آرزویم

درڪ ماہ ماتم توسٺ❤️
عنایتے اسٺ ڪہ
از #خواهر مڪرم توسٺ

گذشٺ ماہ #رمضان?
و هنوز روسیاهم?
امید من
بہ شب اول #محرم توسٺ

#صلی‌الله‌یا‌اباعبدالله?

ازمیان اشک هالبخندبزنید..

❤️﷽❤️
سرانجــام روزی
به حکمت همه اتفاقات
زندگیتان پی خواهید برد
پس فعلابه سردرگمی هابخندید
ازمیان اشکهـالبخندبزنید
وهمواره به خودتان یادآوری کنید
پشت هرحادثه ای دلیلـے
نهفته است?

هربارکه ازخانه پابه بیرون میگذاری

یادت نرود بانو! 
هربار که از خانه پا به بیرون میگذاری 
گوشه ی چادرت را در دست بگیر و 
آرام زیر لب بگو؛ 
“هذه امانتک یا فاطمة الزهراء" 
بانو تو فرشته ترین خلقت خدایی 
گاهی آنقدر پاک که پلیدی چشمان ناپاک را نمی شناسی… 
اما آن که تو را آفرید 
از همه نسبت به تو مهربانتر و داناتر است 
مراقب ارث مادری ات باش بانو! 
بانو این همه جوان از جوانی شان گذشتند و جان دادند برای تو… 
و از تو خواسته اند که فقط در سنگرت بمانی 
همین و بس!

مگراین چادری عهدقجرعشوه هم مےفهمد؟؟

مگر این چادری عهد قجر عشوه هم می فهمد؟

·٠•●✿ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ✿●•٠·˙

نیشخندی زد و گفت:
مگر این معشوقه دلبری می داند
مگر این چادری عهد قجر عشوه هم می فهمد؟
راز صید پسران می داند؟
با دو جمله بتواند بکند مست دلی؟
با نگاهی همه فرهاد کند؟همه مجنون بشوند؟
راه رفتن که کند منگ دل هر پسری هیچ می داند او؟
تو بگو اصلا نازی به صدایش باشد؟
چشمک پر هوسی می فهمد؟
جلوه ی تن، رخ زیبا و ادا ملتفت است؟
هیچ از لذت خندیدن و مستی داند؟
تاب گیسو بلد است؟



من همه ش زیر لبم خندیدم
او چه داند تو چگونه دل ما را بردی؟
او چه داند که زن و گوهر هستی چه بود ؟



یاد دیدار نخستت بودم
با همه سادگی و حجب و حیا می رفتی
نه نگاهت به کسی
نه زدی چشمک و نه خنده ی بی جا نه سخن
نه تنت جلوه گر و عشوه کن مردی بود
نه صدایت نازک
به همین سادگی و زیبایی دل من را بردی؟
نه فقط من که خدا هم خندید
هر فرشته به تو مبهوت شده
هر ملک گرد تو می چرخید و
بالهایش به تو خوش آمد گفت



ماه بانو،عسل چادریم
ای به قربان حیایت خانوم
مرد اگر مرد بود
لذت او عفت توست
چلچراغ نفسش چادر توست.
ای به قربان حجابت بانو
این را خوب بدان
همه ی عشق من از چادر توست. . .
·٠•●✿ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ✿●•٠·˙

گل زمانے زیباست که غنچه هستش..

•*• غنچه هایى که چیده نمیشوند~~•~~مخاطب خانم ها هستند~~•~~
 گُل زمانى زیباست که غنچه هستش …
 اگر کمى به آن دقت کنید متوجه خواهید
 شد که کمتر کسى هوس چیدنش را
 میکند … لذا حجاب یه خانم مصداقش
 همین هست که وقتى بى حجابى و
 بد حجابى را به یک پوشش کامل و عرف
 جامعه ترجیح میدهند و اینطور خودشون
 رو نمایان میسازند ، پس توقع این رفتار را
 داشته باشند که همه از جمله افراد
 هوسباز به چیدن این دسته از خانم ها
 طمع بورزند… اما حرف من خطاب به
 شما خانم ها اینه …: هرگز خودتون رو
 بازیچه دست هر کسى نکنید …
 شما زمانى میتوانى ارزش خودت رو
 حفظ کنى ، که در درجه اول  احترام به
 شخصیت خودت بگذارى …

بعضی وقت ها ڪه دل چادرم مے شڪند..

چادر خاکی …

بعضی وقتها که دل چادرم از اینهمه طعنه و تهمت می شکند …

بر می دارمش با هم می رویم گلزار شهدا

چند تا وصیت نامه هم برایش می خوانم

حرفهای قشنگشان را برایش تکرار می کنم

دل دو تایمان باز می شود …

عاشق تر از همیشه بر می گردیم خانه…

فقط کاش قسمتم بشود ببرمش مدینه

تا داستان مظلومیت بی بی را با چادر خاکی برایش تعریف کنم…

این چادرتابرسدبه دست تو..

بانو!

این چادر تا برسد به دست تو

هم از کوچه های مدینه گذشته
هم از کربلا
هم از بازار شام!

چادرت را در آغوش بگیر و بگو برایت روضه بخواند

بـــی بـــی جان گدانمے خواهے؟

بـے بـے جان گـבا نمـے خواهـے ؟

בخترِ بـے وفا نمـے خواهـے؟

کاش می‌شـב زِ من سوال کنـے

בخترم کربـلا نمـے خواهـے؟

ازگوشه چشم توبه حالم اثری نیست..

?وداع باشب های ماه مبارڪ

وقتے به دلم شوقِ نسیمِ سحرے نیسٺ
ازگوشه چشمِ توبه حالم اثرے نیسٺ

من دورترازدورشدم،دور زچشمٺ
آنقدرڪه ازفیض وعطایټ خبرے نیسٺ

تنهاشده ی شهرم وهمسایه ندارم
اینجا گذرستانِ مرا رهگذرے نیسٺ

از ناے دلم ناله ی جانسوز زدم من
ڪز داغِ دلم داغِ جگرسوزترے نیسٺ

من ناله زدم، ناله ڪه جاماندهء راهم
بنگر ڪه دگر هیچ مرا همسفرے نیسٺ

?مناجات شبهای آخرصحیفه سجادیه رو بخونیم. یکم خلوت کنیم(دعای 45)

?بدبخت و باشقاوت کسیه که این ماه پرازبرڪت تمام بشه و بخشیده نشه

شهادت همین است دیگر..

شهادت?

???
همین است دیگر..

به ناگه پنجره ای باز می شود
بہ‌سمتِ‌ بهشتـ‌ …
مهم تویی !!!
که چقدر
ازدلبستگی هایِ‌ این ‌طرف ِ‌پنجره
دل‌کَنده‌ای..
و آماده ی پروازی…..

1 2 4 ...6 7