ازمترسکی سوال کردم...

از مترسکی سوال کردم
آیا از ماندن در مزرعه بیزار نشده‌ای؟
پاسخم داد و گفت:
در ترساندن و آزار دیگران
لذتی بیاد ماندنی است
پس من از کار خود راضی هستم
و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم.

اندکی اندیشیدم
و سپس گفتم:
راست گفتی من نیز چنین لذتی را
تجربه کرده بودم.

گفت:
تو اشتباه می‌کنی
زیرا کسی نمی‌تواند چنین لذتی را ببرد،
مگر آن که درونش
از کاه پر شده باشد!

|جبران خلیل جبران

زن ها اگرشاد باشند قلب خانه می تپد...

زن ها اگر شاد باشند، خانه می تپد
زن ها اگر موهایشان را شکل دهند اگر صورتشان را آرایش کنند
اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می کند.
زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند، اگر شوخی کنند، بخندند، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند.
اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد
حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد
اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد،
تمام اهل خانه را به غم کشیده است. آری زن بودن دشوار است.
زنان ارمغان آور شادی، گذشت و خنده اند.
یادمان نرود قلب خانه باید بتپد…
.
آقای محترم
مراقب قلب خانه ات باش!

مادربزرگم همیشه میگفت دل نبند..

مادربزرگم همیشه میگفت دل نبند،
هیچ‌کسی وجود نداره که بخواد پای دلت بمونه، این آدما از بس رفتن دیگه موندن رو یادشون رفته و هی هوس رفتن به سرشون میزنه. میگفت دست خودشون نیست، زیاد موندن آدم رو خسته میکنه و اگه دل ببندی تا یه جایی با تو میان، مثلا یکی تا سر کوچه باهات راه میاد و بعدش خسته میشه میذاره میره.
اونی که میاد و میمونه باهات عاشقته، اونی که عاشقت باشه به رفتن فکر نمیکنه، حتی اگه بخاد بره تو رو هم با خودش میبره و نمیزاره تنها باشی.

گفت میدونی؟ اونی که عاشقت باشه فقط به تو فکر میکنه نه رفتن…
مادر بزرگم همیشه راست میگفت، دل بستن به آدما میتونه بدترین اشتباه باشه، آدمایی که فقط ی قدم باهات راه میان و قدم بعدی میزارن میرن و تو میمونی تنها…
آدمایی که رفتن رو به موندن ترجیح میدن…

این که قبل از نشستن پای سفره...

همین که این روزها صبحِ زود از خواب بیدار شویم و ببینیم چند لایه ابرِ خاکستری آسمان را پوشانده اند ،
روی شیشه ی پنجره ها بخارِ غلیظی نشسته است و یاکریم ها پشتِ همین شیشه های بخار گرفته کز کرده اند ،
اینکه قبل از نشستن پایِ سفره ی صبحانه به پوشیدنِ یک ژاکتِ اضافه پناه ببریم
و تا از خانه زدیم بیرون سرمایِ مطبوعی را حس کنیم،
دست هایمان را تویِ جیبِ بارانی هایمان بگذاریم
و رویِ کرور کرور برگِ زرد و نارنجی قدم برداریم ،
همه اش یعنی هنوز می شود به “اصالت"ِ فصل ها ایمان داشت!
هنوز هم می شود به این تکرارِ لذت بخش چشم دوخت!
“این خوب است که فصول و ماههای سال خودشان را آنطور که همیشه بوده اند از ما دریغ نمی کنند …”

نمی دانم کدام را راضی کنم!!!

نمی دانم کدام را راضی کنم
دلی که میخواهد
عاشق باشد…
یا
عقلی که میخواهد
عاقل باشد…!
من، لای کتاب زندگی
مانده ام؛
لای فصلی بدخط و تلخ
بنام تحمل
کاش آدمی می توانست
دلش را به
صندوق امانات بسپارد،
و با اولین قطار به تعطیلات برود…